چانگ گنگ از کودکی بدون آنکه علتش را بداند مورد نفرت مادرش قرار میگرفت.
تنها کسی که به او اهمیت میداد همسر مادرش بود که همیشه در سفر بود و کمتر او را می دید.
یک روز برفی، چانگ گنگ کوچک میان دستهای از گرگ ها گیر افتاد، وقتی آمادهی رویارویی با مرگ بود پسر جوانی او را از دهان گرگها بیرون کشید و به خانه برگرداند. و عنوان ییفو(پدرخوانده)ی او را گرفت.
ییفوی کوچکش استعداد خاصی نداشت، و همیشه بیمار بود اما…
چانگ گنگ هر صبح که چشمانش را باز میکرد به دیدن او میرفت و از او مراقبت میکرد تا شب که چشمانش را میبست، و در خواب های شهوانیاش او را میدید.
افکار عجیب و غیر قابل درک او در مورد ییفوی کوچک، زیبا و ظریفش ادامه داشت تا روزی که شهر مورد حمله بربر ها قرار گرفت و او هویت واقعی خود و ییفویش را….
وضـعیت : پایان یافته