او زمانی رهبر فرقههای جاودانه بود.
جیانگ ژلیو به تنهایی جلوی نابودی جهان را گرفت و از تمامی مردم محافظت کرد. بعد از این کار تمام انرژی روحیاش را از دست داد و موهایش یک شبه سفید شد.
تنها چیزی که برایش باقی ماند، هزار سال عمری بیهوده و یک بیماری جدی و خطرناک بود.
او از دنیای تهذیبگری فاصله گرفت و به سمت کوه ژونگنان رفت تا داروهای گیاهی جمعآوری کند و گل پرورش دهد، انگار که خودش را بازنشسته کرده بود.
تا اینکه… آن شیاطین کوچکی که او یکبار نجاتشان داده بود، همان کوچولوهای عزیز، حتی آن شیاطینی که او بارها و بارها سرکوبشان کرده بود، همه در خانهی او را میزدند و برای گرفتن دستش با هم رقابت میکردند و با هیجان میگفتند:
«ارشد، چه مدل تیپی رو دوست داری؟ میشه سخت پسند نباشی؟»
جیانگ ژلیو: «……؟؟؟؟»
ون رنیی شیطانی بود که به تازگی به عنوان ارباب قلمرو شیاطین منصوب شده بود.
او شیطانی خونسرد و بسیار خوش تیپ بود، اما در جوانی شکست تحقیرآمیزی را از دست شخص خاصی که رهبر فرقه جاودانی بود، متحمل شده بود.
ون رنیی که هنوز عقدهی این شکست را در ذهن داشت، یک شبه خود را به سرعت به کوه ژونگنان رساند. اما تنها چیزی که باهاش روبهرو شد، موهای یکدست سفید رهبر فرقههای جاودانه، با چشمانی گود و افتاده، بدنی ضعیف و استخوانی و سرفههای که به تازگی لبهایش را خونی کرده بود.
او هنوز ازش عقده داشت، اما قلبش هم به تپش افتاده بود.
……………………………………………………………………
(91 چپتر همراه با 3 اکسترا)
وضـعیت : پایان یافته