خلاصه ی داستان:
کنزو تنما یک جراح مغز و اعصاب خبره ی ژاپنیه که در کشور آلمان زندگی میکنه و در یکی از مجهز ترین بیمارستان های این کشور مشغول به کاره. رئیس این بیمارستان پدر زنِ اونه و با استفاده از این رابطه ی خانوادگی اون روز به روز ترفیع میگیره و موقعیت شغلی بهتری پیدا میکنه. اما پدرزنش بخاطر سیاست های بیمارستان، به طور عادلانه با بیمار ها رفتار نمیکنه و تنما رو تحت فشار قرار میده که همیشه جونِ کسی رو نجات بده که مقامِ مهمتری داره. اما روزی که تنما جونِ یک پسر بچه رو نجات میده، زندگیش تغییر میکنه. قتل های زنجیره ای زیادی در آلمان اتفاق میفتن و تنما به دنبال حل معمایی بزرگ، ماجراجویی خطرناکی رو شروع میکنه.
جنگ وحشتناکی به وقوع پیوسته و باعث خسارات بیشماری شده، بیگناهان در خون خود غرق شده اند و ارتش یوما ها با قساوت هرچه تمام سعی در نابودی بشریت دارند…یک نینجای ماهر عزم خود را جزم کرده تا جنگ را به اتمام برساند، برای رسیدن به این هدف باید با بهترین دوستش که تبدیل به یوما شده بجنگد و…
شینما(هیولا و خون آشام های تغییر شکل دهنده)مأمور شده اند تا تاریکی را بر نژاد بشر تحمیل کنند.
میو,شاهزاده خانم سلطنتی تاریکی,کسی است که انتخاب شده تا شینماها را از زمین بیرون کند.
او این قدرت را دارد تا خوشبختی ابدی را به انسان ها هدیه دهد,اما خودش بین دو جهان به دام افتاده است.
تلاشی بی پایان به عنوان شکارچی و شکار شدن در لبه تاریکی.
داستان در ژاپن 2030 اتفاق میوفته.ویروسی به نام جیبیا در کل سیاره پخش شده که باعث میشه مردم به هیولاهای مختلفی براساس سن،نژاد و جنسیت تبدیل میشن.درهمین زمان یک سامورایی و یک نینجا از دوره ادو به زمان حال کشیده میشن تا با کمک یک پرفسور با این موجودات بجنگن و به دنبال درمانی برای این ویروس باشند تا بتونن نژاد انسانها رو نجات بدن