در یک روستای آرام واقع در کنار دریاچهای، دختری خوش قلب و ظاهراً نرمال به نام سایا کیساراگی همراه با پدر خود در معبدی زندگی میکرد. او گذشته خود را به یاد نداشت و هرگز جهان خارج را ندیده بود، اما با وجود داشتن پدری مهربان، معلم و همکلاسیهایی که همیشه با او خوب و دوستانه برخورد میکردند، این مسئله او را آزار نمیداد. اما زندگی خوب و آرام سایا در روشنایی روز، هنگام شب و با تاریک شدن هوا جای خود را به یک زندگی خشن و پر از خون میداد، جایی که او با طرز ماهرانهای از شمشیر خود برای مقابله و از بین بردن بینزها استفاده میکرد. موجوداتی دارای اشکال مختلف که همه آنها فقط یک وجه تشابه داشتند و آن تغذیه از گوشت بدن انسان بود.
