سی و سومین سال امپراطور تیانشی بود. شایعات میگفتند که مشاور اعظم امپراطور، دچار یک مصیبت عظیم شده است و نیاز دارد که برای مدتی به انزوا بنشیند تا روی تهذیبش تمرکز کند. اما، مردم عادی، که در ظاهر خود را اندوهگین نشان میدادند، در خفا شادی میکردند و از غیاب مشاور شادمان بودند…
در زمستان همان سال، خیلی ناگهانی، سر و کله ی راهبی جوان در هوی جوو فو، در منطقه ی نینگیانگ پیدا شد. نام این راهب، شوآن مین بود و تمام حافظه اش را از دست داده بود اما حسابی در هنر های فنگ شوی و کان-یو مهارت داشت. در اولین روز رسیدنش به نینگیانگ، سراغ عمارتی مخوف و خطرناک رفت و کسی را که در آنجا مخفی شده بود را با خود همراه کرد… مردی به نام شوو شیان…
از آن زمان به بعد، شوو شیان، مردی تند خو که قادر به تغییر ظاهر خود است و نیمه ی اول عمرش را در راس قدرت به سر برده، هدفی جدید برای باقی عمرش پیدا میکند. که این راهب کچل و بی تفاوت را بکشد و بر سر قبرش قهقه بزند!**شوو شیان خطاب به شوآن مین: اگه تو یه روز توی غم غلت بزنی، اون روز من خوشحال میشم. اگه بمیری از ته دلم خواهم خندید…
اما مگر نمیگویند که عشق و نفرت دو روی یک سکه است؟
…..
109 چپتر + 1 چپتر اکسترا
وضـعیت : پایان یافته